یک شب سرد پاییز یک پروانه پشت پنجره اطاق پسرک آمد و به شیشه زد: تیک، تیک، تیک.
پسرک که حسابی سرش گرم بود، برگشت و دید یک پروانه کوچک آنجاست. پروانه با شور و شوق گفت: می خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو بازکن. اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمی شه، تو یه پروانه هستی.
پروانه خجالت زده سرش را کج کرد و با صدای لرزان گفت: لطفا پنجره رو باز کن، هوا خیلی سرده.
آن پسر باز هم قبول نکرد: برو از اینجا و منو راحت بذار. پروانه با غم زیاد از آنجا دور شد. فردا پسرک از رفتار خود پشیمان شد و با خود گفت: برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نکردم. و دوباره با خود فکر کرد که “ممکنه پروانه برگرده، این دفعه دیگه با هم دوست می شیم. مدت ها کنار پنجره باز اتاقش نشست.
پروانه های زیادی آمدند اما از پروانه آن شبی ، خبری نشد. خسته از انتظار ، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. مرد دانا گفت: پسر عزیزم، عمر پروانه ها بیشتر از یک یا دو روز نیست! پسرک از آن روز به بعد دیگه همیشه به یادش ماند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی دارد و نباید از کوچکترین فرصتی بگذرد.
مسعود لعلی